شهرشیشه ایی
به محض شروع حرکت قطار،پسر که کنار پنجره نشسته بود،پر از شور و هیجان شد و دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای بیرون را با لذت لمس می کرد،فریاد زد،پدر نگاه کن،درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بوند،که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر که مانند یک بچه 5ساله رفتار می کرد،متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد،پدر نگاه کن: دریاچه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند،چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن،باران می بارد و آب روی من چکید زوج جوان دیگر تاب نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت:ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم........ امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...........
نظرات شما عزیزان:
امیدوارم که زود قضاوت نکنم!
قالب رایگان وبلاگ کد آهنگ |